صدای رادیوی تاکسی آنقدر کم بود که چیز واضحی شنیده نمی‌شد، فقط معلوم بود که رادیو روشن است. از راننده پرسیدم: «می‌فهمین چی میگه؟» راننده گفت: «نه، نمی‌خوام هم بفهمم.» گفتم: «چرا خاموشش نمی‌کنید؟» راننده گفت: «دوست دارم یه صدایی باشه، عادت کردم. تو خونه هم همیشه رادیوم روشنه.»

پرسیدم: «خانمتون اینا اذیت نمی‌شن؟»

راننده گفت: «خانمم فوت شده، بچه‌هام هم دو تا شون خارج‌ان، یکی‌شون هم شهرستانه.»‌

‌ به راننده نگاه کردم پیر بود. گفتم: «یعنی تنها زندگی می‌کنید؟»

راننده گفت: «تنها.»‌ ‌

پرسیدم: «سخت نیست؟»

‌راننده گفت: «نه.» بعد گفت: «اصلا. فقط دلم برای اونایی که مُردن تنگ شده.» بعد لبخندی زد و پرسید: «خنده‌داره آدم تو سن و سال من دلش برای پدر و مادرش تنگ بشه؟»‌ ‌

گفتم: «نه.»‌ ‌

‌راننده گفت: «من دلم برای همه تنگ شده. پدرم، مادرم، زنم، عموهام، عمه‌ها، خاله‌ام، دایی‌هام، بچه‌هاشون.» بعد دوباره لبخند زد و گفت: «اون ور چه خبره. همه اون‌ورن.»

به پیرمرد که هنوز لبخند به لبش بود، نگاه کردم و فهمیدم چرا مادربزرگم از مرگ نمی‌ترسید.‌

"نقل قول از اقای سروش صحت"


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jennifer آزانس مسافرتی sarinweb Melanie Ashley فلسفه با طعم شکلات تلخ صحبتِ جانانه راه‌نجات شورای دانش آموزی دبستان امام حسن مجتبی (ع) مرجع کمیک